شماره ٢٣٧: چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد

چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد
لب سنگ خاره شايد که پي دعا بجنبد
چو به محشر اندر آئي دو جهان بناز کشته
عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد
چه خجسته جلوه گاهي که به عزم رقص آنجا
قدم آورد به جنبش که زمين ز جا بجنبد
فکند نسيم عشقت به جهان قدس اگر ره
ز هوس منزه آن را به دل اين هوا بجنبد
دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش
که رکاب عزم آن مه پي قتل ما بجنبد
سخن از ره دو ديده به حريم دل نهدرو
به اشاره ابروي او چو ز گوشه ها نجنبد
همه خسروان معني علم افکنند گاهي
که خيال محتشم را قلم لوا بجنبد