شماره ٢٣٥: ازين ليلي وشانم خاطر ناشاد نگشايد

ازين ليلي وشانم خاطر ناشاد نگشايد
به جز شيرين کسي بند از دل فرهاد نگشايد
چمن از دل گشايانست اما بر دل بلبل
که دارد قيد گل از سنبل و شمشاد نگشايد
رگ باريک جانم خود به مژگان سيه بگشا
که بيمار تو را اين مشکل از فصاد نگشايد
نخواهي داد اگر داد کسي رخ بر کسي منما
که ديگر دادخواهان را رگ فرياد نگشايد
تو اي دل چون به بسمل لايقي بگذر ز آزادي
که بنداز گردن صيدي چنين صياد نگشايد
بزور دست و پائي بنده خود را دگر بگشا
که روزي راه طعن بنده آزاد نگشايد
ز آه من گشادي بر در آن دل نشد پيدا
دلي کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشايد
گشاد درد زين کاخ از درون جستم ندا آمد
که از بيرون در اين خانه گر بگشاد نگشايد
بگو اي محتشم با ناصح خود بين که بي حاصل
زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشايد