شماره ٢٣٢: حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند

حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند
فتنه اي گردد زمين و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پي آزار خلق
در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پيدا شود غارتگر عشقش ز دور
گرد او جمعيت صد کاروان برهم زند
اينک مي رسد شورافکني کز گرد راه
قلب دلها بر درد صفهاي جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم
چون رسد آن بت به يک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبري را چاشني
قلب صد خيل از صداي آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جويم به ايما بوسه اي
در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه مي دانست کز طفلان اندک دان يکي
کشور دانائي صد نکته دان برهم زند
عقل کي مي گفت کايد مهر پرور کودکي
چون برون از خانه چندين خانمان برهم زند
کي گمان مي برد مي کانشمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل
محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند