شماره ٢٢٧: دلا گذشت شب هجر و يار از سفر آمد

دلا گذشت شب هجر و يار از سفر آمد
ز خواب غم بگشا ديده کافتاب برآمد
شب فراق من سخت جان سوخته دل را
سهيل طلعت آن مه ستاره سحر آمد
فداي سنگ سبک خيز يار باد سر من
که بر سر من خاکي ز باد تيزتر آمد
تو اي بشير بشارت ببر به قافله جان
که يوسف امل از چاه آرزو بدرآمد
چه داند آن که نسوزد ز انتظار که يار
چه مدتي سپري شد چه محنتي بسر آمد
نهال عشق که بود از سموم حادثه بي بر
هزار شکر که از آب چشم ما ببر آمد
تو خود ز سنگ نه اي اي محتشم چه حوصله بود اين
که جان ز ذوق ندادي دمي که اين خبر آمد