شماره ٢٢٥: دي باد چو بوي تو ز بزم دگر آورد

دي باد چو بوي تو ز بزم دگر آورد
چون مجمرم از کاسه سر دود برآورد
از داغ جنون من مجنون خبري داشت
هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد
شيرين قدري رخش وفا راند که فرهاد
با کوه غمش دست به جان در کمر آورد
در باديه سيل مژه ام خار دمايند
تا ناقه او بر من مسکين گذر آورد
هرچند فلک طرح جفا بيشتر انداخت
در وادي عشق تو مرا بيشتر آورد
اميد که از شاخ وصالت نخورد بر
اي نخل مراد آن که مرا از تو برآورد
بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد
خوش حوصله اي داشت که تاب نظر آورد