شماره ٢٢٤: دم جاندان آن بت بر سرم با تيغ کين آمد

دم جاندان آن بت بر سرم با تيغ کين آمد
پس از عمري که آمد بر سر من اين چنين آمد
ز قتلم شد پشيمان تا ز اندوهم برآرد جان
نه پنداري که رحمش بر من اندوهگين آمد
سخن چين عقده اي در کار ما افکنده پنداري
که باز آن بت گره بر ابرو و چين بر جبين آمد
ز دست مرگ خواهد يافت مرهم دردم آخر
ازو زخمي که بر دل از نگاه اولين آمد
سکون در خاک آدم کي گذارد عالم آشوبي
که هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمين آمد
ز سيلاب اجل هرگز نيامد بر بناي جان
شکستي کز هواي آن صنم در کار دين آمد
تو زين سان محتشم نوميد چون هستي اگر ناگه
بشارت در رساند قاصدي کان نازنين آمد