شماره ٢١٤: هر کسي چيزي به پاي آن پسر ميفکند

هر کسي چيزي به پاي آن پسر ميفکند
شاه ملک افسر گداي ملک سر مي افکند
آفتاب از پرده پيش از صبح مي آيد برون
چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر مي افکند
سايه مي افکند مرغي بر سر مجنون و من
وادي دارم که آنجا مرغ پر مي افکند
چون گريزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان
ناوک مژگان به دلها بي خبر مي افکند
سايه از لطف تن پاکش نمي افتد به خاک
جامه چون آن نازنين پيکر ز بر مي افکند
وه که هرچند آن مهم نزديک مي خواهد به لطف
بختم از بي طالعي ها دورتر مي افکند
هرگه آن مه بر ذقن مي افکند چوگان زلف
محتشم در پاي او چون گوي سر مي افکند