شماره ٢١٣: دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بيدار بود

دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بيدار بود
در ميان خواب و بيداري دلم با يار بود
گرچه از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت
ناز او را با نياز من سخن بسيار بود
کار من دامن گرفتن کار او دامن کشي
آن چه بر من مي نمود آسان باو دشوار بود
هرچه در دل داشتم او را به خاطر مي گذشت
بي نياز از گفتن و مستغني از اظهار بود
گرچه بود آن شمع شب تا روز در فانوس چشم
پرده شرم از دو جانب مانع ديدار بود
آن چه آمد بر زبان با آن که حرفي بود و بس
معني يک دفتر و مضمون صد طومار بود
من به ميل خاطر خود محتشم تا روز حشر
ترک آن صحبت نمي کردم ولي ناچار بود