شماره ٢٠٩: گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آيد

گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آيد
ور از خوي بدش گويم سخن به جنگ آيد
به پردازم به تير از دل کشيدن کو برآرد پر
ز بس کز شست او بر دل خدنگ بي درنگ آيد
رخ از مي ارغواني کرد و بيرون رفت از مجلس
به اين رنگ از بر ما رفت تا ديگر چه رنگ آيد
ز آه گريه آلودم خط ز نگاريش سر زد
چو نم گيرد هوا ناچار بر آئينه زنگ آيد
چنان بدنام عالم گشتم از عشق نکونامي
که اهل عشق را ننگ از من بي نام و ننگ آيد
حذر کن گزندم زين نخستين اي رقيب از دل
که در ره نيش کار دهر که راز سينه سنگ آيد
نگويم قصه دلتنگي خود محتشم با او
که ترسم من نيابم حاصلي و آن مه به تنگ آيد