شماره ٢٠٥: گر بر من آرميده سمندش گذر کند

گر بر من آرميده سمندش گذر کند
او صد هزار تندي ازين رهگذر کند
زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار
صد بار از مضايقه خونم جگر کند
چشمش چو کار من به نخستين نگاه ساخت
نگذاشت غمزه اش که نگاه دگر کند
دي گرميش به غير نه از روي قهر بود
افروخت آتشي که مرا گرمتر کند
پيکان او ز سينه من مي کشد طبيب
کو باده اجل که مرا بي خبر کند
آواره اي کجاست که در کوي عاشقي
با خاک ره نشيند و با ما به سر کند
گر جان کشي به کين ز تن محتشم برون
باور مکن که مهر تو از دل به در کند