شماره ٢٠٤: چو غافل از اجل صيدي سوي صياد مي آيد

چو غافل از اجل صيدي سوي صياد مي آيد
نخستين رفتن خويشم در آن کو ياد مي آمد
من پا بسته روز وعده ات آن مضطرب صيدم
که خود را مي کشم در قيد تا صياد مي آيد
اگر ديگر مخاطب نيستم پيشش چرا قاصد
جواب نامه ام مي آرد و ناشاد مي آيد
به خون ريز من مسکين چو فرمان داده اي باري
وصيت ميکن از من گوش تا جلاد مي آيد
بتان را هست جانب داراي پنهان که خسرو را
به آن غالب حريفي رشک بر فرهاد مي آيد
دليل اتحاد اين بس که خون ميرانداز مجنون
به دست ليلي آن نيشي که از فساد مي آيد
دل خامش زبانم کرده فرقت نامه اي انشا
که هرگه مي نويسم خامه در فرياد مي آيد
ببين اي پند گوآه من و بر مجمع ديگر
چراغ خويش روشن کن که اينجا باد مي آيد
چنان مي آيد از دل آه سرد محتشم سوزان
که پنداري ز راه کوره حداد مي آيد