شماره ٢٠٠: يک جهان شوخي به يک عالم حيا آميختند

يک جهان شوخي به يک عالم حيا آميختند
کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگيختند
دست دعوي از کمان ابرويش کوتاه بود
زان جهت بردند و از طاق بلند آويختند
بود پنهان در يکتائي که در آخر زمان
بهر پيدا کردن آن خاک آدم بيختند
ريخت هرجا هندوي جانش به ره تخم فريب
از هوا مرغان قدسي بر سر هم ريختند
خلق را حسنش رهانيد آن چنان از ما سوي
کز مه کنعان زليخا مشربان بگريختند
بست چون پيمان به دلها عشق تو پيوند او
ديده پيوندان ز هم پيوندها بگسيختند
پيش از آن کز آب و خاک آدم آلاينده ست
عشق پاک او به خاک محتشم آميختند