شماره ١٩٨: عشق کز جنبش خود تا به ته دل برود

عشق کز جنبش خود تا به ته دل برود
از دل آسان به درون آيد ومشکل برود
اول منزل عشقست بيابان فنا
عاشقي کو که درين ره دو سه منزل برود
رفتن ناقه گهي جانب مجنون نيکوست
که به تحريک نشيننده محمل برود
عقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد
دل به آن ناحيه جهلست که عاقل برود
دارد آن غمزه کماني که به چشم نگران
ناوکي سردهد آهسته که تا دل برود
دارم از خوف و رجا کشتي سر گرداني
که نه در ورطه بماند نه به ساحل برود
عشق چون کهنه شود محو نگردد به فراق
نخل از جا نرود ريشه چو در گل برود
ابر رحمت چو ترشح کند اميد کزان
رقم قتل من از نامه قاتل برود
دير پرواي کسي بشنو و تاخير مکن
تا به آن مرتبه تاخير به ساحل برود
گر کني قصد قتالي و نيالائي تيغ
خون ز بسمل گه صد ناشده بسمل برود
محتشم لال شود طوطي طبعم مي گفت
اگر آن آينه رويم ز مقابل برود