شماره ١٩٦: دلم از غمش چه گويم که ره نفس ندارد

دلم از غمش چه گويم که ره نفس ندارد
غم او نمي گذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع اميدم دمد از جفاي ترکي
که ز ابر التفاتش همه تيغ و تير بارد
تن خويش تا سپردم به سگش ز غيرت آن
که خدنگ نيمه کش را نفسي نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نياز زاهد
شده يک جهت نمازي به دو قبل مي گذارد
تو که داغ تيره روزي نشمرده اي چه داني
شب تار محتشم را که ستاره مي شمارد