شماره ١٩٤: به وجود پاکت شه من ز بدان گزندي نرسد

به وجود پاکت شه من ز بدان گزندي نرسد
به تو دود آهي مه من ز نيازمندي نرسد
سم توسنت کز همه رو شد سجده فرماي بتان
نرسد به جائي که بر آن سر بلندي نرسد
چو به قصر تو کسي نگرد سر کنگران
ز جفا به جائي بر سلطان که به آن کمندي نرسد
ميلت در آئين جفا چه بلاست اي سرو که تو را
نرسد به خاطر ستمي که به مستمندي نرسد
عجبست بسيار عجب که رسد به بالين طرب
سر من که در ره طلب به مستمندي نرسد
من و گريه تلخي چنين چه عجب گر از تلخي اين
به لب من غصه گزين لب نوشخندي نرسد
شده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون
نرود زماني که بر آن ز زمانه بندي نرسد