شماره ١٩١: دردا که وصل يار به جز يک نفس نبود

دردا که وصل يار به جز يک نفس نبود
يک جرعه از وصال چشيديم و بس نبود
شد درد دل فزون که به عيسي دمي چنان
دل خسته اي چنين دو نفس هم نفس نبود
بختم ز وصل يک دمه آن مرهمي که ساخت
تسکين ده جراحت چندين هوس نبود
ظل هماي وصل که گسترده شد مرا
بر سر به قدر سايه بال مگس نبود
بردي مرا به نقش وفا نقد جان ز دست
اين دستبرد جان کسي حد کس نبود
در گرمي وصال تمامم بسوختي
اين نيم لطف از تو مرا ملتمس نبود
گر پشت دست خويش گزد محتشم سزد
جز يک دمش به وصل تو چون دسترس نبود