شماره ١٨٣: که گمان داشت که روزي تو سفر خواهي کرد

که گمان داشت که روزي تو سفر خواهي کرد
روز ما را ز شب تيره بتر خواهي کرد
خيمه در کوه و بيابان زده با لاله ز حان
خانه عيش مرا زير وزبر خواهي کرد
که برين بود که من گشته ز عشقت مجنون
تو ره باديه را بيهوده سر خواهي کرد
سوي دشت آهوي خود را به چرا خواهي برد
آهوان را ز چراگاه به در خواهي کرد
که خبر داشت که يک شهر در انديشه تو
تو نهان از همه آهنگ سفر خواهي کرد
محملت را تتق از پرده شب خواهي بست
ناقه ات زاهدي از بانگ سحر خواهي کرد
کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال
ملک را حصه به ميزان نظر خواهي کرد
دست از صاحبي ملک دلم خواهي داشت
هوس يوسف مصري دگر خواهي کرد
که در انديشه اين بود که از جيب غرور
سر جرات تو برين مرتبه برخواهي کرد
اين زمان تاب ببينم چقدر خواهي داشت
اين زمان صبر ببينم چقدر خواهي کرد
نه رخ از هم رهي اهل نظر خواهي تافت
نه ز بدبين و ز بد خواه حذر خواهي کرد
محتشم گفتم از آن آينه رو دست مدار
رو به بي تابي و بي صبري اگر خواهي کرد