شماره ١٧٩: چو يار تيغ ستيز از نيام کين بدر آرد

چو يار تيغ ستيز از نيام کين بدر آرد
زمانه دست تعدي ز آستين بدر آرد
زند چو غمزه و خويش را به لشگر دلها
کرشمه صد سپه فتنه از کمين بدر آرد
اگر ز شعبده عشق گم شود دل خلقي
چو بنگري سر از آن جعد عنبرين بدر آرد
امين عشق گذارد نگين مهر چو بر دل
ز خاک صبح جزا مهر آن زمين بدر آيد
پس از هزار محل جويمش جريده جويابم
فلک ز رشگ نگهباني از زمين به در آرد
نهان به کس منشين و چنان مکن که جنونم
گرفته دامنت از بزم عيش تن بدر آرد
رسد نسيم گل پند محتشم به تو روزي
که سبزه است سر از اوراق ياسمين بدر آرد