شماره ١٧٨: غمزه اش دست چو بر غارت جان بگشايد

غمزه اش دست چو بر غارت جان بگشايد
فتنه صد ناوک پر کش ز کمان بگشايد
گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر
در شب تار به مژگان رگ جان بگشايد
زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف
سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشايد
با ته پيرهنش چون ببر آرم که فتد
رعشه بر دست تصرف چو ميان بگشايد
سازدم چون تف صحراي جنون سايه طلب
مرغ غم بال کران تا به کران بگشايد
بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا
اژدهائي که پي طعمه دهان بگشايد
صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار
دادخواهان تو را راه فغان بگشايد
تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام
کي در مملکت امن و امان بگشايد
باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم
که چو پر کار بهم کام گران بگشايد
مدعي را ببر آن گونه به گردون که دلم
رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاييد
مي بکش با کس و مگذار که آه من زار
پرده از چهره صد راز نهان بگشايد
کاه ديوار شدن محتشم اوليست که عشق
کوچه اي هست که راه تو از آن بگشايد