شماره ١٧٧: کمان ناز به زه نازنين سوار من آمد

کمان ناز به زه نازنين سوار من آمد
شکار دوست بت آدمي شکار من آمد
جهان دل و جان مي رود به باد که ديگر
جهان بهم زده سلطان کامکار من آمد
چو افتاب که از ابر ناگهان بدر آيد
سوار رخش برون رانده از غبار من آمد
شد آرميده سوار سمند و آخر جولان
فکنده زلزله در جان بي قرار من آمد
سترده داد بلاکار زاريان بلا را
به لشگر عجبي وقت کارزار من آمد
ز پيش راه مرو محتشم که بهر عذابت
سر از خمار گران مست پر خمار من آمد