شماره ١٧٤: چو تير غمزه افکندي به جان ناتوان آمد

چو تير غمزه افکندي به جان ناتوان آمد
دگر زحمت مکش جانا که تيرت بر نشان آمد
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم
که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
نمازم کرد تلقين شيخ و آخر زان پشيمان شد
که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
هلاکم بي وصيت خواست تا کس نشنود نامش
ز رسوائي چو من زان رو به قتلم بي کمان آمد
رسيد افکنده کاکل بر قفا طوري که پنداري
قيامت در پي سر آفت آخر زمان آمد
مه من طفل و من رسوا و اين رسوائي ديگر
که هرجا مجمعي شد قصه ما در ميان آمد
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائي
که با هرکس دمي همدم شدم از من به جان آمد