شماره ١٦٥: يک دم اي سرو ز غمهاي تو آزاد که بود

يک دم اي سرو ز غمهاي تو آزاد که بود
يک شب اي ماه ز بيداد تو بيداد که بود
مردم از ذوق چودي تيغ کشيدي بر من
کامشب از درد درين کوي به فرياد که بود
دور از بزم تو ماندم که ز مي شستم دست
ورنه آن کس که مرا توبه ز مي داد که بود
تا به خاک رهم از کينه برابر کردي
آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود
بخت دور از تو چه مي کرد به خواب اجلم
آن که ننمود درين واقعه ارشاد که بود
چون به ناشادي مردم ز تو شادان بودم
آن که ناشادي من ديد و نشد شاد که بود
چون تو ماهي که نترسيد ز آه من و داد
خرمن محتشم دلشده برباد که بود