شماره ١٥٦: مهي که شمع رخش نور ديده من بود

مهي که شمع رخش نور ديده من بود
ز ديده رفت و مرا سوخت اين چه رفتن بود
مرا کشنده ترين ورطه محل وداع
سرشگ راني آن سر پاکدامن بود
فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست
يکي که مايه رشگ هزار دشمن بود
کشيد روز به شامم چه شام آن که درو
ستاره سحر روز مرگ روشن بود
وزيد باد فراقي چه باد آنکه ز دهر
برنده من بر باد رفته خرمن بود
رسيد سيل فنائي چه سيل آن که رهش
به مامن من مجنون دشت مسکن بود
برآمد ابر بلائي چه ابر آن که نخست
ترشحش ز براي خرابي من بود
چو يار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت
به باد مي شد ازو هر سري که بر تن بود
بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق
ستيزه يزک اندروي آتش افکن بود