شماره ١٥٢: هيچ ميگويي اسيري داشتم حالش چه شد

هيچ ميگويي اسيري داشتم حالش چه شد
خسته من نيمه جاني داشت احوالش چه شد
هيچ مي پرسي که مرغي کز دياري گاه گاه
مي رسيد و نامه اي مي بود بربالش چه شد
هيچ کلک فکر ميراني بر اين کان خسته را
جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد
در ضميرت هيچ مي گردد که پار افتاده اي
مرغ روحش گرد من مي گشت امسالش چه شد
پيش چشمت هيچ مي گردد که در دشت خيال
آهوي من بود مجنوني به دنبالش چه شد
پيش دستت چاکري استاده بد آخر ببين
مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شد
ملک عيش محتشم يارب چرا شد سرنگون
گشت بختش واژگون اقبالش چه شد