شماره ١٤١: گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج

گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج
ور کشد سر ز علاج من بي دل چه علاج
کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشيد
غير زورق کشي خويش به ساحل چه علاج
قتل شيرين چو شد از تلخي جان کندن صبر
غير منت کشي از سرعت قاتل چه علاج
دست غم زنگ ز پيشاني خدمت چو زدود
جز به تقصير شدن پيش تو قايل چه علاج
نيم بسمل شده را خاصه به تيغ چو توئي
جز نهادن سر تسليم به سمل چه علاج
نقد دين گرچه ندادن ز کف اولي ست ولي
ترک چشم تو چو گرديده محصل چه علاج
گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند
اهل اين سلسله را جز به سلاسل چه علاج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو
ليک چون رفته فروپاي تو در گل چه علاج