شماره ١٣٥: دادم از دست برون دامن دلبر به عبث

دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
به گمانهاي غلط رفتم از آن در به عبث
چهره عصمت او يافت تغيير به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تيره گشت آينه پاکي آن مه به خلاف
شد سيه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضه تسخير من اقليم وصال
ناگهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن اميدم ريخت
من بي صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامه هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خويش بريدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادي ز کف آن زلف معنبر به عبث