شماره ١٣٣: دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت

دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت
چشم زخم عجبي از تو مرا دورانداخت
من که سر خوش نشدم از مي صد خمخانه
به يکي ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب
ناوکي بود که آن بازوي پرزور انداخت
رنج را از تن مايل به اجل دور افکند
مژده پرسش او بس که به دل شور انداخت
ساخت بر گنج حيات دو جهانم گنجور
به عيادت چو گذر بر من رنجور انداخت
از دل جن و بشر شعله غيرت سر زد
از گذاري که سليمان به سر مور انداخت
کلبه محتشم از غرفه مه برد سبق
تا بر او پرتوي آن طلعت پرنور انداخت