شماره ١٢٠: بود شهري و مهي آن نيز محمل بست و رفت

بود شهري و مهي آن نيز محمل بست و رفت
کرد خود بدمهري و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندي ليل ز باد روزگار
محملي کز ناز آن شيرين شمايل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف ديگر مهوشان
پاي پروازم به آن مشگين سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نيم به سمل مي طپيد
او به فتراک خودش چون صيد به سمل بست و رفت
تا گشايد بر که از ما قايلان درد خويش
چشم لطفي کز من آن بي درد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خويشم غرق و مي سوزم که او
غافل از سيل چنين پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل
رخت ازين گلشن ز غوغاي عنا دل بست و رفت