شماره ١٠٣: گفتمش تير تو خواهد به دل زار نشست

گفتمش تير تو خواهد به دل زار نشست
به فراست سخني گفتم و بر کار نشست
صحبتي داشت که آميخت بهم آتش و آب
دي که در بزم ميان من و اغيار نشست
غير کم حوصله را بار دل از پاي نشاند
لله الحمد که اين فتنه به يک بار نشست
سايه پرورد بلا مي شوم آخر کامروز
بر سرم مرغ جنون آمد و بسيار نشست
هرکه چون شمع به بالين من آمد شب غم
سوخت چندان که به روز من بيمار نشست
پشت اميد به ديوار وفاي تو که داد
که نه در کوچه غم روي به ديوار نشست
محتشم آن کف پا از مژه ات يافت خراش
گل بي خار شد آزرده چو با خار نشست