شماره ١٠٢: شهريار من مرا پابست هجران کرد و رفت

شهريار من مرا پابست هجران کرد و رفت
شهر را بر من ز هجر خويش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تيغ غمزه را زهر آب ناز
وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خويش را از خاکساري در رهش
او ز استغنا مرا با خاک يکسان کرد و رفت
غايب از چشمم چو ميشد با نگاه آخرين
خانه چشم مرا از گريه ويران کردو رفت
روز اقبال مرا در پي شب ادبار بود
کز من آن خورشيد تابان روي پنهان کرد و رفت
باد يارب در امان از درد بي درمان عشق
آن که دردم داد و نوميدم ز درمان کرد و رفت
دوزخي تا بنده شد بهر عذاب محتشم
دوش کان کافر دلش تاراج ايمان کرد و رفت