شماره ١٠١: بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت

بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت
کاندر شباب قد من زار خم گرفت
بي طاق ابروي تو که طاق است در جهان
چندان گريست ديده که اين طاق نم گرفت
تا ملک حسن بر تو گرفت اي صنم قرار
آفاق را تمام سپاه ستم گرفت
راه حريم کوي تو بر من رقيب بست
ناآشنا سگي ره صيد حرم گرفت
ليلي اگرچه شور عرب شد به دلبري
شيرين زبان من ز عرب تا عجم گرفت
در ملک جان زدند منادي که الرحيل
سلطان حسن يار چه از خط حشم گرفت
مي خواستم به دوست نويسم حديث شوق
آتش ز گرمي سخنم در قلم گرفت
عيد است و هرکه هست بتي را گرفته دست
امروز نيست بر من مست اي صنم گرفت
ملک سخن که تيز زبانان گذاشتند
بار دگر به تيغ زبان محتشم گرفت