شماره ٩٧: چون دم جان دادنم آهي ز جانان برنخاست

چون دم جان دادنم آهي ز جانان برنخاست
آهي از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گريه طوفان خيز گشت و از سرم برخاست دود
باري از من گريه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در ميدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردي ز ميدان برنخاست
دست و تيغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غيري که ما را شعله از جان برنخاست
مي رسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمين چون او سواري گرم جولان برنخاست
ناوکي ننشست ازو بر سينه پر آتشم
کاتشم يک نيزه از چاک گريبان برنخاست
کشت در کوي رقيبم يار و کس مانع نشد
يک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست