شماره ٩٣: منتظري عمرها گر بگذاري نشست

منتظري عمرها گر بگذاري نشست
آخر از آن ره بر او گردسواري نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درين صيد گاه
بهر وي اندر کمين شير شکاري نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به ميدان دهر
هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاري نشست
غمزه زنان آمدي شاهسوار اجل
تيغ به دست تو داد خود به کناري نشست
خون مرا گرچه داد عاشقي تو به باد
هيچ ازين رهگذر بر تو غباري نشست
در قدح عشق ريز باده مرد آزماي
کز سر دعوي به بزم باده گساري نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار
چهره به خون شد نگار تا به نگاري نشست