شماره ٨٢: خاست غوغائي و زيبا پسري آمد و رفت

خاست غوغائي و زيبا پسري آمد و رفت
شهر برهم زده تاراج گري آمد و رفت
تيغ بر کف عرق از چهره فشان خلق کشان
شعله آتش رخشان شرري آمد و رفت
طاير غمزه او را طلبيدم به نياز
ناز تا يافت خبر تيز پري آمد و رفت
مدعي منع سخن کرد وليکن به نظر
در ميان من و آن مه خبري آمد و رفت
وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود
آن قدر بود که پيک نظري آمد و رفت
قدمي رنجه نگرديد ز مصر دل او
به ديار دل ما نامه بري آمد و رفت
محتشم سير نچيدم گل رسوائي او
کاشنايان به سرم پرده دري آمد و رفت