شماره ٧٨: اي پري غم نيست گر مثل منت ديوانه ايست

اي پري غم نيست گر مثل منت ديوانه ايست
هر گلي را بلبلي هر شمع را پروانه ايست
مرغ دل گرد لب و خال مي گردد بلي
هر کجا مرغيست سرگردان آب و دانه ايست
جان فداي گوشه آن چشم مخمورانه باد
کز قفاي هر نگاهش ناز محبوبانه ايست
باده اي کاين هفت خم در خود نيابد ظرف آن
پيش دست ساقي ما در ته پيمانه ايست
درد و غم يک سر به ما پيما که از محنت کشان
شيرخوار مرد خالي کردن خمخانه ايست
خردسالي را گرفتارم که در آداب حسن
يوسف مصري بر او طفل مکتب خانه ايست
دل که مي جويد ره بيرون شد از چشم خراب
مضطرب ديوانه سرگشته در ويرانه ايست
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن
کاين حديث تازه است و آن کهن افسانه ايست