شماره ٧٤: بي پرده برآئي چو به صحراي قيامت

بي پرده برآئي چو به صحراي قيامت
خلد از هوس آيد به تماشاي قيامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغله تو
بر معرکه معرکه آراي قيامت
در حشر گر آيد نم رحمت ز کف تو
رويد همه شمشير ز صحراي قيامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات
کاين داوري افتاد به فرداي قيامت
بنشين و مجنبان لب عشاق که کم نيست
غوغاي قيام تو ز غوغاي قيامت
پرورده تفتنده بيابان تمنا
جنت شمرد دوزخ فرداي قيامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر
با صد تن عريان همه رسواي قيامت