شماره ٧٣: زانطره دل سوي ذقنت رفته رفته رفت

زانطره دل سوي ذقنت رفته رفته رفت
در چه ز عنبرين رسنت رفته رفته رفت
پيشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ريخت
صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت
من بودم و دلي و هزاران شکستگي
آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت
گفتي که رفته رفته چو عمر آيمت به سر
عمرم ز دير آمدنت رفته رفته رفت
رفتي به مصر حسن و نرفتي ازين غرور
آن جا که بوي پيرهنت رفته رفته رفت
جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل
در فکر نقطه دهنت رفته رفته رفت
اي محتشم فغان که نيامد به گوش يار
آوازه اي که از سخنت رفته رفته رفت