شماره ٧١: شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست

شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست
گريه هاي سحرم را اثري پيدا نيست
هست پيدا که به خون ريختنم بسته کمر
گرچه از نازکي او را کمري پيدا نيست
به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا
از تجلي جمالت دگري پيدا نيست
نور حق ز آينه روي تو دايم پيداست
اين قدر هست که صاحب نظري پيدا نيست
پشه سيمرغ شد از تربيت عشق و هنوز
طاير بخت مرا بال و پري پيدا نيست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادي عشق
که رهم گم شده و راهبري پيدا نيست
شاهد بي کسي محتشم اين بس که ز درد
مرده و بر سر او نوحه گري پيدا نيست