شماره ٦٢: با من بدي امروز زاطوار تو پيداست

با من بدي امروز زاطوار تو پيداست
بدگو سخني گفته ز گفتار تو پيداست
همت آئينه نير دلان صورت خوبت
اين صورت از آئينه رخسار تو پيداست
آن نکته سربسته که مستي است بيانش
ز آشفتگي بستن دستار تو پيداست
از خون يکي کرده امروز صبوحي
از سرخوشي نرگس خون خوار تو پيداست
ساغر زده مي آئي و کيفيت مستي
از بي سر و ساماني رفتار تو پيداست
داري سر آزار که تهديد نهاني
از جنبش لبهاي شکر بار تو پيداست
دزديده بهم بر زده اي خاطر جمعي
از درهمي طره طرار تو پيداست
در حرف زدن محتشم از حيرت آن رو
رفته است شعور تو ز اشعار تو پيداست