شماره ٥٥: کمر به کين تو اي دل چو يار جاني بست

کمر به کين تو اي دل چو يار جاني بست
طمع مدار که ديگر کمر تواني بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او
گشود دست و مرا پاي کامراني بست
دري که ديده بروي دلم گشود اين بود
که عشق آمد و درهاي شادماني بست
گز از خماردهم جان عجب مدار اي دل
که ساقي از لب من آب زندگاني بست
رخ از دريچه معني نمود آن که به ناز
ميان حسن و نظر سدلن تراني بست
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز
به دستياري يک عشوه نهائي بست
به نيم معذرتي آن هم از زبان فريب
در هزار شکايت ز نکته داني بست
چو گرد قصد نگه کار غير ساخت نخست
که چشم او به فريب از نگاهباني بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود
ميانه من و او راه همزباني بست