شماره ٥١: با رقيب آمد و اين غمکده را در زد و رفت

با رقيب آمد و اين غمکده را در زد و رفت
در نزد آتش غيرت به دلم در زد و رفت
جست برقي و به جان طمع آتش زد و سوخت
دي که ساغر زده از کلبه من سر زد و رفت
آتشي سر زد و شدشمع طرب خانه دل
مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
ميزد او خود در صحبت چو من از بي صبري
در تکليف زدم بر در ديگر زد و رفت
خواستم در سر مستي شومش دامن گير
ناگهان سر زد و دامن به ميان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غير آمده بود
وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
آشکارا به رخ خاکي من پاي نهاد
سکه مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به سمبل شدن صيد نشد
ناوک افکند و دويد از پي و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست به پا رشته دراز
گرهي بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود
زان تغافل که برين سوخته اختر زد و رفت
اين ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان
که ره محتشم بي دل ابتر زد و رفت