شماره ٤٩: حرف عشقت مگر امشب ز يکي سرزده است

حرف عشقت مگر امشب ز يکي سرزده است
که حيا اين همه آتش به گلت در زده است
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزده اي
طاق ابروي تو را گفته و ساغر زده است
شعله شمع جمالت شده برهم زده آه
مرغ روح که به پيرامن آن پرزده است
خونت از غيرت اشک که به جوش است که باز
گل تبخاله ز شيرين رطبت سرزده است
مي گذشتي وز ميغ مژه خون مي باريد
که به حيران شده اي چشم تو خنجر زده است
جيب جانش ز من اندر خطر است آن که چنين
دامن سعي به راه طلبت بر زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذري
داد جرات زده اي قصر تو را در زده است
خوش حريفيست که در وادي عشقت همه جا
خيمه با محتشم از لاف برابر زده است