شماره ٤٨: نيست امروز شکست دلم از چشم پرآب

نيست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دايم اين خانه خرابست ازين خانه خراب
رعشه نخل وجودم نگذارد که به چشم
آشيان گرم کند طاير وحشي وش خواب
چو پر آشوب سواري که به شادي نرسيد
فتنه را پا به زمين چون تو نهي پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش
که خطاي تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل
استخوانم به بيابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهي بي گنهي سوختني است
بيش ازين نيز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصيحت که عذابست عذاب