شماره ٤٧: نامسلمان پسري خون دلم خورد چو آب

نامسلمان پسري خون دلم خورد چو آب
که به مستي دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلي شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حريفيست که گر يابد دست
مي کند دست به خون ملک الموت خضاب
چهره هجر به خواب آيد اگر عاشق را
کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسيم افتد اگر برگيرد
به سر انگشت خيال از رخ او طرف نقاب
تو که داري سر شاهنشهي کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبي چو ز تيغت دادي
دم ديگر به چشانش که ثوابست ثواب