شماره ٤٥: همچو شمعم هست شبها بي رخ آن آفتاب

همچو شمعم هست شبها بي رخ آن آفتاب
ديده گريان سينه بريان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمين خاطر حزين تن در بلاجان در عذاب
در زمين و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئينه رو مهتاب خورشيد اضطراب
سرو کي گيرد به گلشن جاي سروي کش بود
پيرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تيره بختم آنقدر کز طالع من مي شود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دريا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامي که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعي از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بي غش يار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهاي کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتي بي رحم کاندر کيش اوست
رحم ظلم احسان سياست مهر کين گرمي عتاب