شماره ٤٤: ديشبش در خواب ديدم با رخ چون آفتاب

ديشبش در خواب ديدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبي ديگر نمي بينم به خواب
بسته آتش پاره من تيغ و من حيران که چون
بسته باشد در ميان آتش سوزنده آب
خانه ها در بادخواهد شد چه از درياي چشم
خيمه ها بيرون زند خيل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون مي زند
گر سحاب انگيز گردد خون ببارد از سحاب
ريخت از هم پيکرم تا چند پي در پي مرا
ماه سيمائي چو سيماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صيد آن خون خواره شد
صد عقوبت ديد چون گنجشک در چنگ عقاب