شماره ٤١: خيالش را به نوعي انس در جان من است امشب

خيالش را به نوعي انس در جان من است امشب
که با اين نيم جانيها دو جانم در تنست امشب
به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر
مرا هم خوانده گويا نبوت قتل منست امشب
به کف شمشير و رد سر باده چند اغيار را جوئي
مرا هم هست جاني کز غرض خونخوردنست امشب
ز بدمستي به مجلس دستم اندر گردن افکندي
اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب
سري کز باده بودي بر سر دوش سرافرازان
به هشياري من افتاده را در دامنست امشب
سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او
که دل اسرار آن طرف عيار مخزنست امشب
ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما
چه ها درباره من بر زبان دشمن است امشب
از آن خلعت که بر قد رقيب از لطف ميدوزي
هزارم سوزن الماس در پيراهن است امشب
دمي بر محتشم پيما مي ديدار اي ساقي
که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب