شماره ٤٠: رخش در غير و چشم التفاتش در من است امشب

رخش در غير و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتي کز غمزه هر شب ديگري را افکند در خون
نگاهي کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فداي نرگس غماز او بادا
که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب
شراب دهشتم دست هوس کوتاه مي دارد
ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن اسب امشب
کند بدگوئيم با غير و من بازي دهم خود را
که ديگر دوست در بند فريب دشمن است امشب
در اثناي حديث درد من آن عارض افزودن
برين کز عشقم آگه گشته وجهي روشن است امشب
در آغوش خيالش جان غم فرسوده را با او
حجاب اندر ميان نازکتر از پيراهنست امشب
ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخيزانم
که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب
دو چشم محتشم آماجگاه تير پي در پي
ز پاس گوشهاي چشم آن صيد افکن است امشب