شماره ٣٧: بعد هزار انتظار اين فلک بي وفا

بعد هزار انتظار اين فلک بي وفا
شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کين مي کند هر بدو روزم سپهر
با تو به زحمت قرين وز تو به حسرت جدا
رفتي و مي آورد جذبه شوقت ز پي
خاک مرا عنقريب همره باد صبا
با تو بگويم که هجر با من بي دل چه کرد
روزي من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بي تو به چشمم سيه
چشم سيه روي من ديد تو را از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بيگانه کرد
اين دل ديوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهيت محتشم افتاده شد
بسته بند ستم خسته زخم جفا