شماره ٣٥: به افسون محو کردي شکوه هاي بيکرانم را

به افسون محو کردي شکوه هاي بيکرانم را
بهرنوعي که بود اي نوش لب بسي زبانم را
به نيکي مي بري نامم ولي چندان بدي با من
که گم مي خواهي از روي زمين نام و نشانم را
به اين خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من
نمائي دوستي و دوست داري دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائي بر طرف سازي
شدي بيگانه خوش تا يقين کردي گمانم را
چو رنجانيد ياران را به جان نتوان نشست ايمن
خبر کن اي صبا زين نکته باري نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز ميل گلشن کويت
که چون رفتم به زاغان دادي اي گل آشيانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان
من و بيگانگي کين آشنائي سوخت جانم را